راه نا تمام شهیدان...خاطرات شهدا و رزمندگان...

آخرین زمان حضور:


اطلاعات این موضوع
نگارش: امتیاز:
پسند شده:

تاریخ انتشار: آخرین بروزرسانی: دریافت شده:


بسم الله الرحمن الرحیم...
راه ناتمام شهیدان..
آیا شما مرد این راه هستید؟
بدانیم : |
بسم الله الرحمن الرحیم...
راه ناتمام شهیدان..
آیا شما مرد این راه هستید؟
4 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: firstboy000 (Friday 26 July 13), S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شمردم.
یک، دو، سه، ... ، سیزده ، چهارده. چهارده تا تیر خورده بود.
چهارتا انگشتش را هم کرده بود توی حلقش محکم گاز کرفته بود تا سر و صدا نکند.
همه بدنش خونی بود انگشت هایش هم.
3 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
ته خاکریز. هر کس می خواست او را پیدا کند، می رفت ته خاکریز.
جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود. هر کس می افتاد داد می زد: امدادگر ...! امدادگر ... .
اگر هم خودش نمی توانست دیگرانی که اطرافش بودند داد می زدند: امدادگر ...! امدادگر ... .
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد دیگران نمی دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: یا زهرا ...! یا زهرا ...
4 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), sobhevesal (Sunday 02 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
پنج شش روز به عید سال 61 مانده بود. شهید « بابایی » شب به خانه مان آمد و مقداری طلا به من داد و گفت: فردا به پولش نیاز دارم. این ها را بفروش. با اصرار گفتم: اگر پولی نیاز دارید، برایتان فراهم کنم.
او نپذیرفت. من هم مطابق دستور، عمل کردم و طلاها را فروختم. شب بعد که آمد، از من خواست تا بیرون برویم و قدم بزنیم. کمی که از خانه دور شدیم، گفت: شما کارمندها عیال وار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چکار کنم؟! دسته های صد تومانی و پنجاه تومانی را از دستم گرفت و بدون آنکه بشمارد یک بسته ی اسکناس پنجاه تومانی به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر. بعد هم شنیدم همان شب، پول ها را بین سربازان متأهل که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندشان بروند تقسیم کرده است.کتاب پرواز تا بی نهایت، خاطره ی سید جلیل مسعودیان، ص 139
3 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
مصطفی گفت: من فردا شهید می شوم. خیال کردم شوخی می کند. گفتم: مگر شهادت دست شماست؟ گفت: نه، من از خدا خواستم و می دانم خدا به خواست من جواب می دهد؛ ولی من می خواهم شما رضایت بدهید. من فردا از اینجا می روم، می خواهم با رضایت کامل تو باشد. و آخر رضایتم را گرفت.
من، نمی دانستم چه طور شد که رضایت دادم.
صبح که مصطفی خواست برود، من مثل همیشه لباس و اسلحه اش را آماده کردم و برای راه، آب سرد به دستش دادم. مصطفی رفت، من برگشتم داخل. کلید برق را که زدم، چراغ اتاق روشن و خاموش شد انگار سوخت. من فکر کردم یعنی امروز دیگر مصطفی شهید می شود؟
... مصطفی هرگز شوخی نمی کرد. یقین کردم که مصطفی امروز برود، دیگر بر نمی گردد.
دویدم کلت کوچکم را برداشتم. نیم این بود که مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. اما دیگر مصطفی رفته بود و من نمی دانستم چکار کنم.
نزدیک ظهر، تلفن زنگ زد و گفتند: دکتر زخمی شده. بعد بچه ها آمدند که ما را به بیمارستان ببرند. من بیمارستان را می شناختم، آنجا کار می کردم. وارد حیاط که شدیم من به سمت سردخانه رفتم می دانستم مصطفی شهید شده و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم: « اللهم تقبل منا هذاالقربان» وقتی دیدم مصطفی در سردخانه خوابیده و آرامش کامل داشت، احساس کردم که پس از آن همه سختی، دارد استراحت می کند.
3 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
مادر بهش گفت: ابراهیم، سرما اذیتت نمی کنه؟
گفت: نه مادر، هوا خیلی سرد نیست.هوا خیلی سرد بود، ولی نمی خواست ما را توی خرج بیندازد.دلم نیامد؛ همان روز رفتم و یک کلاه برایش خریدم.
صبح فردا، کلاه را سرش کشید و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود!
گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگر بگم، دعوام نمی کنی؟
گفتم: نه مادر؛ مگه چیکارش کردی؟
گفت: یکی از بچه های مدرسه مون با دمپایی میاد؛ امروز سرما خورده بود؛ دیدم کلاه برای اون واجب تره.
کتاب ساکنان ملک اعظم، ص 5
ویرایش توسط ترمه : Sunday 02 September 12 در ساعت 12:37 PM
3 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Friday 14 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
راه حلبچه كه باز شد، من آنجا بودم. شش تا كومله دادند به من، گفتند
«ماشینت خالیه این ها رو ببر. »
چهارتا زن بودند، دوتا هم مرد. گفتم «چندتا از بچه های ما رو تیكه تیكه كرده اید؟»
صداشان درنمی آمد. یادم كه می افتاد سال شصت یك مینی بوس ازبچه های سپاه را
با موزائیك سر بریده بودند، دلم میخواست گردنشان را بشكنم.
اما مجبور بودم تحویلشان بدهم...
ویرایش توسط ترمه : Wednesday 19 September 12 در ساعت 01:10 PM
3 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Monday 17 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), sobhevesal (Monday 17 September 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
کوچه هایمان را به نامشان کردیم تا هرگاه خانه می رویم بدانیم از گذرگاه کدامین جوانمرد گذشتیم تا به آرامش خانه رسیدیم..
بیایید برای شادی روح شهدا گناه نکنیم..
بعدا صلوات هم می فرستیم!!!
4 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Saturday 22 September 12), shamshassan (Friday 21 September 12), sobhevesal (Friday 21 September 12), ۞خضــــر۞ (Thursday 18 October 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
بعد از این كه آتش دشمن كمی فروكش كرد بچهها از این فرصت استفاده كردند و روبروی پل زبیدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق یكی از برادرهای آرپیجی زن مشغول استراحت شدم. همینطور كه استراحت میكردم چشمم به آرپیجی اش افتاد. با دیدن آرپیجی تصمیم گرفتم كه تیراندازی با آن را یاد بگیرم.
برای همین به دوستم گفتم: خیلی دوست دارم با آرپیجی كار كنم و با آن تیر اندازی كنم. از او خواستم كه كار با آن را به من بیاموزد. ایشان با آن كه خیلی خسته بود دست رد به سینهام نزد و قبول كرد، كار با آرپیجی را برایم توضیح دهد... وقتی نحوه كار با آرپیجی را یاد گرفتم، دل تو دلم نبود.
موشك آرپیجی را روی آن نصب كرد و توضیحات لازم را به من متذكر شد و آرپیجی را به من داد. آرپیجی را توی دستم گرفتم و برای تمرین تیراندازی كمی از بچه ها فاصله گرفتیم. با هم دنبال چیزی میگشتیم تا آن را مورد هدف قرار دهیم.
همین طور كه میگشتیم چشمم به یك الاغ افتاد. خندیدم و گفتم: بیا ببین چی پیدا كردم. وقتی ایشان الاغ را دید زد زیر خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار كف دستش تا دیگر این طرفها پیدایش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چكاندم. موشك شلیك شد. موشك نرسیده به الاغ داخل شیار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشك آرپیجی متوجه شدم یك عده از نیروهای عراقی پا به فرار گذاشتند. با دیدن نیروهای عراقی فهمیدم كه آنها قصد غافلگیر كردن بچه ها را داشتند كه به خواست خداوند الاغ نقشه های آنان را برملا كرد.
ویرایش توسط ترمه : Wednesday 10 October 12 در ساعت 08:40 AM
2 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: S.A.HOMAUN (Wednesday 10 October 12), shamshassan (Wednesday 10 October 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
دفتر را برد گذاشت رو به روش گفت: «بيا اين همه نمره بيست. »بغض گلويم را گرفته بود؛ بغضي سنگين. رو به قاب عکس کرد و گفت: «مگه نگفتي هر وقت نمره بيست بگيرم جايزه مي دي؟» بعد با اون چهره و نگاه معصومانه اش رو به من کرد و گفت: «مامان من جايزه نمي خوام فقط بگو بابا بياد خونه. » ديگه نتوانستم جلوي اشکم را بگيرم. رفتم قاب عکس عبدالله را از روي تاقچه برداشتم و گذاشتم توي کمد.
2 کاربر به خاطر ارسال مفید ترمه از ایشان تشکر کرده اند: shamshassan (Sunday 14 October 12), ۞خضــــر۞ (Thursday 18 October 12)
شهید غلام علی پیچک :
مسئولیت ما , مسئولیت تاریخ است .بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکوم
علی ( ع ) بود به اسم حکومت خمینی ( ره ) که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون
شد
ما از سرنگون شدن نمی ترسیم , از انحراف می ترسیم.
[فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ][فقط کاربران عضو شده میتوانند لینکها را مشاهده کنند ]
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)